ماشاءالله غلامیان که بچههای مدرسه به نام عمو ماشاءالله میشناسندش، نه تحصیلات آکادمیک دارد و نه لفظ قلم و کتابی حرف میزند.ساده و بیشیلهوپیله است. همان اول کلامی میگوید تا پنجم ابتدایی بیشتر درس نخواندم؛ نه اینکه دوست نداشته باشم، پول نداشتم، نتوانستم.
ما میدانیم عموماشاءالله پارسال در رشته فلوت چوبی بین آموزگاران سراسر کشور رتبه سوم را به دست آورده است. خیلی بیشتر از اینها میدانیم که او رابطه تنگاتنگی با بخش پرورشی مدرسه دارد و اجرای برنامههای مختلف را راهبری میکند؛ نمایش تعزیهخوانی و برنامههای ریز و درشت دیگری را هم.
حتی میدانیم بخشی از وقت عموماشاءالله به اجراهای خیابانی همراه با گروه «مشهد مهربانی» صرف میشود.او خدمتگزار مدرسه شهیدمسعود اختری است. پیاش را میگیریم تا به خیابان شهیدابراهیمی16 میرسیم. زنگ تفریح بچههاست. سالن و حیاط پر از بچههای قدونیمقد است.
عموماشاءالله دوست بچههای مدرسه است، دوست بچههای فیاضبخش، دوست بچههای گلستان علی(ع). اینها را با خودش مرور میکنیم تا او را ترغیب به حرفزدن کنیم. میگوید: «عاشق هنرم و همیشه با آن زندگی کردهام. این عشق آنقدر زیاد است که بدون اینکه آموزشی ببینم، میتوانم در دوازده دستگاه موسیقی بنوازم؛ فلوت، تنبور، ساز دهنی، نی، سهتار و... .»
عاشق هنرم و همیشه با آن زندگی کردهام. این عشق آنقدر زیاد است که بدون اینکه آموزشی ببینم، میتوانم در دوازده دستگاه موسیقی بنوازم؛ فلوت، تنبور، ساز دهنی، نی، سهتار و...
با دانشآموزان هنری مدرسهشان خیلی دمخور است. گروه سرود را برای اجرای برنامهها آماده میکند و از آموختن به آنها دریغ ندارد، اما دیدن بچههای یتیم حالش را دگرگون میکند. هر خردسال یتیمی را میبیند، یاد دوران کودکی خودش میافتد.
قصه برمیگردد به ماجرای سالهای دور که هنوز عقلش به خیلی چیزها قد نمیداد و پدرش را از دست داد و بعد هم مادر.
عموماشاءالله اکنون پنجاه سال را تمام کرده است و خیلی سالها از آن روزگار سخت میگذرد، اما مزه تلخ آن هنوز زیر زبانش که مینشیند، آزارش میدهد. میگوید: «آن روزها کوچکتر از این بودم که بفهمم یتیمی یعنی چه، اما معنی نوازش دست بزرگتر را میفهمیدم و دوست داشتم این نوازشها و محبتها بیشتر باشد. هرچه بزرگتر میشدم، تنهاتر بودم.
نتوانستم درس بخوانم، اما خیلی رؤیابافی میکردم. آدمیزاد است دیگر؛ گاهی دلش میخواهد رؤیا ببافد و در خیال همان چیزی بشود که دوستش دارد. وارد مرحله نوجوانی که شدم، میخواستم دنیایی تازه برای خودم درست کنم. دوست داشتم بروم صداوسیما و معروف شوم، اما نشد. باید دنبال چیز دیگری میرفتم.»
شنیدن موسیقی یکی از لذتهای بزرگ زندگی عموماشاءالله میشود. میگوید موسیقی آرامم میکرد و هنوز هم آرامم میکند. دلیلش برای رفتن سراغ هنر همین اندازه کوتاه و خلاصه است و میرود تا ادامه ماجرا را تعریف کند: «خیلی دوست داشتم نی بزنم، اما پولی برای خریدنش نبود. سیزدهساله بودم که ایدهای در ذهنم جرقه زد و مشتاقم کرد که آن را عملی کنم و بسازم.
برای ساختن نی خیلی فکر کردم. به نظرم لولههای پولیکا مناسب میرسیدند. شروع کردم به ساختن. با میخ داغ لوله را سوراخ کردم و با سمباده اطرافش را صاف کردم و یک چوبپنبه هم داخلش چپاندم. ساعتهای تنهایی مینشستم و تمرین میکردم. نینواختن را اینطوری یاد گرفتم.»
عموماشاءالله انگار مسیر درست زندگیاش را پیدا کرده باشد، بعد از این ماجرا را با ولع و اشتیاق بیشتری تعریف میکند: «افتادم در خط یادگیری موسیقی. هرجا برنامه هنری بود، سرک میکشیدم. از هنرمندان اجازه میگرفتم و مینشستم کنارشان و با دقت حرکات دستشان را دنبال میکردم و اینطور رشتههای دیگر موسیقی را تجربه کردم. چون علاقه داشتم، زود یاد میگرفتم.»
او خیلی اتفاقی وارد حیطه آموزشوپرورش شد و در بخش خدمات مشغول. هنوز هم کارهای خدماتی را انجام میدهد. چای میآورد و استکانها را جمع میکند و کنار همه اینها دورههای آموزشی تئاتر، موسیقی و بازیگری را برای دانشآموزان دارد.
بچهها دوروبر عموماشاءالله را گرفتهاند. برایشان سیب سرخ از یخچال میآورد. گاز میزنند. لبخند از لبش دور نمیشود. میگوید: «دلم برای بچههای بیسرپرست میتپد. حاضرم هر کاری بکنم که آنها بخندند. برخی دانشآموزان این مدرسه هم زیرپوشش گلستان علی(ع) هستند. نه پدر دارند و نه مادر، اما خدا را دارند و بعد هم عموماشاءالله را.»
منتظر تعریف و تمجیدی نیست. کار را برای دل خودش انجام میدهد و حظش را میبرد. با عشق و علاقه از کارهایی که انجام میدهد، تعریف میکند: «خانه سالمندان میروم و نی میزنم و تنبک. اینقدر مینوازم و مینوازم تا ببینم میخندند. این خندیدن برای من خیلی ارزش دارد. بعد میروم آسایشگاه معلولان فیاضبخش و باز هم مینوازم. بچههای گلستان علی(ع) هم منتظرند بروم برایشان برنامه اجرا کنم. بینشان میچرخم و بلندبلند میخوانم عموزنجیرباف... شنیدن صدای بلهگفتنشان برایم لذت دارد.»
خودش را همیشه بدهکار آنها میداند. میگوید: «هربار که برمیگردم، از خودم میپرسم آیا رسالتم را درست انجام دادهام؟»
در بین همین رفتوآمدها با گروه جواد همایونی که در زمینه برنامههای هنری و نمایشی فعال هستند آشنا میشود.
میگوید: «استاد حرف ندارد و یکی از تأثیرگذاران زندگی من است و خیلی چیزها یاد گرفتهام؛ اینکه لذت دارایی و مال دنیا موقت و گذارست. اما شادمانی برداشتن غم از دل پایانی ندارد. بهترین روزهای زندگی من به زمانی خلاصه میشود که دلی را شاد کنم. این را از صمیم قلب میگویم. همیشه برای داشتن حال خوب دیگران تلاش میکنم.»
عموماشاءالله گروه مشهد مهربانی را برای اجرایهای خیابانی در نوروز و برنامههای طنز همراهی میکند. از داشتن حال خوب مردم که به تماشا میایستند و برایشان کف میزنند، لذت میبرد.
میگوید: «من دست خدا را در همه این سالها روی زندگیام حس کردهام. اصلا وقتی ذوقزدن یک کودک را که پدر و مادر ندارد، میبینم، انگار خدا کنارم است؛ شانهبهشانهام.»
وقت رفتن، عموماشاءالله تا دم در مدرسه بدرقهمان میکند و میگوید: «مدیون هستید جایی برای اجرای برنامه به کمک من نیاز باشد و دریغ کنید. روی عمو ماشاءالله حساب کنید.»